|
|
روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به دیگری گفت:طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند.هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته شد وگفت:بسیار خوب!تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟ بازرگان ،ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد.آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد،اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خود داری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم. بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0 |
|
برچسب ها :
دو بازرگان , بازرگان , حکایت , دینار , پول ,
تاریخ : چهارشنبه 25 بهمن 1391 |
نظرات ()
بازدید : 428
|
|
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از
بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را ( برای
کمک کردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت
کرد( زور زد). دُم از جای کنده آمد. فغان از
صاحب خر برخاست که « تاوان بده»!.
مرد به قصد فرار به کوچهای دوید، بن بست
یافت. خود را به خانهای درافگند. زنی
آنجا کنار حوض خانه چیزی میشست و بار
حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز
در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه
خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز
شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی
نیافت، از بام به کوچهای فروجست که در
آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر
بیمارش را به انتظار نوبت در سایۀ دیوار
خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود
آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. «پدر
مُرده» نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!.
مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با
یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش
افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش
کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع
متعاقبان پیوست!.
مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را
به خانۀ قاضی افگند که «دخیلم» (پناهم
ده)؛ مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه
خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارۀ
رسوایی را در جانبداری از او یافت: و چون
از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به
درون خواند.
نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یک
چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه
بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز
نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!
و چون یهودی سود خود را در انصراف از
شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش
کرد!.
جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این
مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد،
هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمدهام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش
حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر
همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی،
چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!. و
جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود،
به تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بیمورد
محکوم کرد!.
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت
بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی
جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی میتوان آن زن را به حلال در فراش
(عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست
رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!.
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال
میکرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به
جانب در دوید.
قاضی آواز داد :هی! بایست که اکنون نوبت
توست!. صاحب خر همچنان که میدوید فریاد
کرد: مرا شکایتی نیست. می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خر، من از کرهگی
دُم نداشت
منبع:azfun.ir
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0 |
|
برچسب ها :
جبران مافات , ضرب المثل , حکایت , زن , حلال , فراش ,
تاریخ : جمعه 20 بهمن 1391 |
نظرات ()
بازدید : 464
|
|
|
|
|